Tuesday, December 19, 2006

!حسادت

مگر آن خوشه گندم
مگر سنبل
مگر نسرین
تو را دیدند
که سر خم کرده خندیدند
مگر بستان
شمیم گیسوانت را
چو آب چشمه ساران روان نوشید
مگر گلهای سرخ باغ ریگ آباد
در عطر تن تو غوطه ور گشتند
که سرنشناس و پا نشناس
از خود بی خبر گشتند
مگر دست سپید تو
تن سبز چناران بلند باغ حیدر را نوازش کرد
که می شنگند و
می رقصند و
می خندند
مگر ناگاه
...نسیم سرد گستاخ از سر زلفت
چه می گویی ؟
تو و انکار ؟
تو را بر این وقاحتها که عادت داد ؟
صدای بوسه را حتی
درخت تاک قد خم کرده بستان شهادت داد
مگر دیوار حاشا تا کجا
تا چند ؟
خدا داند که شاید خاک این بستان
هزاران
صد هزاران
...بوسه بر پای تو
دیگر اختیارم نیست
توانم نیست
تابم نیست
به خود می پیچم از این رشک
اما خنده بر لب با تو گویم
اضطرابم نیست
مگر دیگر من و این خاک
وای از من
چناران بلند باغ حیدر را
تبر باران من در خاک خواهد کرد
نسیم صبحگاهی جان ز دست من نخواهد برد
ترحم کن
نه بر من
بر چناران بلند باغ حیدر
بر نسیم صبح
شفاعت کن
به پیش خشم، این خشم خروشانم که در چشم است
به پیش قله آتشفشان درد
شفاعت کن
که کوه خشم من با بوسه تو
ذوب می گردد

Saturday, November 11, 2006

غريبانه

بگردید، بگردید، درین خانه بگردید
درین خانه غریبند، غریبانه بگردید
یکی مرغ چمن بود که جفت دل من بود
جهان لانه او نیست، پی لانه بگردید
یکی ساقی مست است پس پرده نشسته ست
قدح پیش فرستاد که مستانه بگردید
یکی لذت مستی ست، نهان زیر لب کیست
ازین دست بدان دست چو پیمانه بگردید
یکی مرغ غریب است که باغ دل من خورد
به دامش نتوان یافت، پی دانه بگردید
نسیم نفس دوست به من خورد و چه خوشبوست
همین جاست، همین جاست، همه خانه بگردید
نوایی نشنیده ست که از خویش رمیده ست
به غوغاش مخوانید، خموشانه بگردید
سرشکی که بر آن خاك فشاندیم بن تک
در این جوش شراب است، به خمخانه بگردید
چه شیرین و چه خوشبوست، کجا خوابگه اوست
پی آن گل خوشنوش چو پروانه بگردید
بر آن عقل بخندید که عشقش نپسندید
در این حلقه زنجیر چو دیوانه بگردید
در این کنج غم آباد نشانش نتوان داد
اگر طالب گنجید به ویرانه بگردید
کلید در امید اگر هست شمایید
درین قفل کهن سنگ چو دندانه بگردید
رخ از سایه نهفته ست، به افسون که خفته ست
به خوابش نتوان دید، به افسانه بگردید
تن او به تنم خورد، مرا برد، مرا برد
گرم باز نیاورد، به شکرانه بگردید

Tuesday, October 31, 2006

در آمد


تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا
خانه کوچک ما سیب نداشت

Tuesday, October 24, 2006

...

کمی از نيمه شب گذشته
تنها چيزی که از بار سکوت کم می کنه٬ صدای جاروی رفتگر محترميه که مشغول کاره
!کاش دور نمی شد
خيلی آروم و منظم صدا دورتر و دورتر ميشه
...و باز هم سکوت

Monday, October 09, 2006

...

هر انتخابی بهايی دارد
بهای آن محدوديتی است که جزء جدا نشدنی هر انتخاب است
ديدن و فهميدن و گذشتن يعنی بزرگ شدن


خداوندا
تو می‌دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است
چه رنجی می کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است

Sunday, October 01, 2006

...


هر که شد محرم دل در حرم يار بماند
وان که اين کار ندانست در انکار بماند
اگر از پرده برون شد دل من عيب مکن
شکر ايزد که نه در پرده پندار بماند
صوفيان واستدند از گرو می همه رخت
دلق ما بود که در خانه خمار بماند
محتسب شيخ شد و فسق خود از ياد ببرد
قصه ماست که در هر سر بازار بماند
هر می لعل کز آن دست بلورين ستديم
آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند
جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنيديم که در کار بماند
گشت بيمار که چون چشم تو گردد نرگس
شيوه تو نشدش حاصل و بيمار بماند
از صدای سخن عشق نديدم خوشتر
يادگاری که در اين گنبد دوار بماند
داشتم دلقی و صد عيب مرا می‌پوشيد
خرقه رهن می و مطرب شد و زنار بماند
بر جمال تو چنان صورت چين حيران شد
که حديثش همه جا در در و ديوار بماند
به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی
شد که بازآيد و جاويد گرفتار بماند

Wednesday, September 27, 2006

...


Piet Mondrian

Sunday, August 27, 2006

...قصه ي شيريني ست

بايد ترک عادت کنم
کم کم بايد دست از سر يک سری نماد و استعاره بردارم
گر چه تمام زندگی من پر شده از همين ها
شکر! بعد ار آن همه اضطراب باز هم مضطربم و نا آرام
بعد از آن همه خستگی باز هم نخوابيدن لذت بخش است
باز هم بی تابم
تحمل يکنواختی را همچنان ندارم حتی در کمال آرامش٬ مگر زمانی که کنار تو باشم
تجربه ای فوق العاده٬ هنگام تکامل هشیارم
روز به روز تمام تغییرات را میبینم
شکر ميکنم بابت بغض هايی که گاه و بيگاه گلويم را فشار ميدهد و فقط توان سکوت را باقی می گذارد
نياز دارم بگم
از اشکی که آنشب جاری بود
و مناجاتی که تا نزدیک سحر ادامه داشت
از روزی که راهی بيمارستان شدم ولی کل مسير به شادی گذشت٬ کسی باور نمی کرد که واقعا شرايط جسمی بدی دارم
دوست دارم از روزهايی بگم که می ترسيدم
روزهايی که نمی خواستی ازآن من شوی
منطق تلخی که ماه ها ادامه داشت و سنگینی آن را باید تنها به دوش می کشیدم
روزهایی که میگفتی و میشنیدم و تمام سعی من آرامش تو بود
...و بعد از این مکالمات ساعتها
و بعد روزهایی که گریستم و کنارم بودی
تو تکیه گاه من بودی
یک هفته ای که پدر عزیزم نبود و تو فقط مایه ی آرامشم بودی
ايامی که بايد نتيجه ی تمام تلاشم را بين آن جستجو ميکردم
نشستن٬ خواندن٬ خواندن٬ خواندن٬ و نهايتا گرفتگی عضلات
روزهايی که سپری شد و بعد از آن می خواستم فقط با تو باشم
پنجشنبه ای که با هم بوديم٬ و جمعه ای که رفتم
هفت روز٬ دو هفته٬ شانزده روز
و ميديدم که روز به روز بی تاب تر و شکننده تر شدی
سفری که با تو شروع شد و با تو گذشت
اولین باربعد این سفر که صدای تو را شنیدم
فهمیدم٬ باور کردم٬ تمام وجودم حس کرد که مرد من شدی
ازآن من شده بودی و نمی ترسيدی٬ روزهايی که به من جرات داد
روز اعلام نتايج٬ تماس گرفتم و سر نماز بودی
شبی که از شادی خوابم نميبرد ولی مطمئن بودم آرام خوابيدي
روزی که اولين بار نه مکتوب٬ فرياد زدی و گفتی٬ باز هم فقط توانايی سکوت کردن را داشتم
و شب تولد من با هم بوديم٬ برای اولين بار گرمای دست تو را حس کردم٬ هنوز صدای تو در ذهنم هست که گفتی: چقدر آرامش بخشه
و حالا روزهايی که همديگر را نمی بينيم ولی به قول عزيزي دارم با تو زندگی ميکنم
شبهايی که اصلا احساس خستگی نميکنم
روزهايی که به شوق شنيدن صدای تو ميگذرند٬ منتظرم که از سر کار به خانه برگردی و من پر از انرژی٬ سرشار از حيات٬ لبریز از محبت و با تمام وجودم بگم خسته نباشی
خدا را شکر ميکنم٬ هزاران بار٬ که با توام و برای تو
روزهای زيبايی که خداوند از سر لطف به من بخشيده

Saturday, August 26, 2006

همه تو

گفتم دل و دين بر سر کارت کردم
هر چيز که داشتم نثارت کردم
گفتا تو که باشی که کنی يا نکنی
آن من بودم که بی قرارت کردم
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند
فرزند و عيال و خانمان را چه کند
ديوانه کنی هر دو جهانش بدهی
ديوانه ی تو هر دو جهان را چه کند
ای در دل من ميل و تمنا همه تو
واندر سر من مايه ی سودا همه تو
هر چند به روی کار در مي نگرم
امروز همه توی و فردا همه تو

در گلستانه

دشت هايي چه فراخ
كوه هايي چه بلند
در گلستانه چه بوي علفي مي آمد
من دراين آبادي پي چيزي مي گشتم
پي خوابي شايد
پي نوري ، ريگي ، لبخندي
پشت تبريزي ها
غفلت پاكي بود كه صدايم مي زد
پاي ني زاري ماندم باد مي آمد
گوش دادم
چه كسي با من حرف مي زد
سوسماري لغزيد
راه افتادم
يونجه زاري سر راه
بعد جاليز خيار، بوته هاي گل رنگ
و فراموشي خاك
لب آبي گيوه ها را كندم
و نشستم پاها در آب
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشيار است
نكند اندوهي، سر رسد از پس كوه
چه كسي پشت درختان است
هيچ مي چرد گاوي در كرد
ظهر تابستان است
سايه ها مي دانند كه چه تابستاني است
سايه هايي بي لك
گوشه اي روشن و پاك
كودكان احساس! جاي بازي اينجاست
زندگي خالي نيست
مهرباني هست سيب هست ايمان هست
آري تا شقايق هست زندگي بايد كرد
در دل من چيزي است مثل يك بيشه نور مثل خواب دم صبح
و چنان بي تابم كه دلم مي خواهد
بدوم تاته دشت بروم تا سر كوه
دورها آوايي است كه مرا مي خواند

Friday, August 25, 2006

...

Monday, August 21, 2006

Embrace


Paul Klee

Monday, July 31, 2006

مظهر

لطافت
سبکبالی
پرواز
تا اوج

Thursday, July 13, 2006

...


واي ، باران
باران
پر مرغان نگاهم را شست
اب رؤياي فراموشيهاست
خواب را دريابم
كه در آن دولت خاموشيهاست
من شكوفايي گلهاي اميدم را در رؤياها مي بينم
:و ندايي كه به من مي گويد
گر چه شب تاريك است
دل قوي دار ، سحر نزديك است
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن مي بيند
مهر صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا مي چيند
آسمانها آبي
پر مرغان صداقت آبي ست
ديده در آينه ي صبح تو را مي بيند
از گريبان تو صبح صادق
مي گشايد پر و بال
تو گل سرخ مني
تو گل ياسمني
تو چنان شبنم پاك سحري
نه از آن پاكتري
تو بهاري ؟
نه بهاران از توست
از تو مي گيرد وام
هر بهار اينهمه زيبايي را
هوس باغ و بهارانم نيست
اي بهين باغ و بهارانم تو
...
باز كن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حيات
آب اين رود به سرچشمه نمي گردد باز
بهتر آنست كه غفلت نكنيم از آغاز
باز كن پنجره را
صبح دميد
چه شبي بود و چه فرخنده شبي
آن شب دور كه چون خواب خوش از ديده پريد
كودك قلب من اين قصه ي شاد
:از لبان تو شنيد
زندگي رويا نيست
زندگي زيبايي ست
مي توان
بر درختي تهي از بار ، زدن پيوندي
مي توان
در دل اين مزرعه ي خشك و تهي بذري ريخت
مي توان
از ميان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بيزار از اين فاصله هاست
قصه ي شيريني ست
كودك چشم من از قصه ي تو مي خوابد
قصه ي نغز تو از غصه تهي ست
باز هم قصه بگو تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم
...

Monday, July 10, 2006

تضاد

Friday, July 07, 2006

...


...و فقط سکوت

Sunday, July 02, 2006

...

..
سخت بود اما خيلی سريع گذشت
پاییز گذشته به اين عکس و زيرنويسش نگاه مي کردم
!مي گفتم آخه چه ربطی داره
بايد خطها رو دوست داشت تا فهميد
بايد دوست داشت تا فهميد
با تمام وجود لذت مي برم از اين تصوير
مي فهممش٬ اونم منو مي فهمه

Monday, June 19, 2006

...


پيش از اينت بيش از اين انديشه عشاق بود
مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود
ياد باد آن صحبت شب‌ها که با نوشين لبان
بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود
پيش از اين کاين سقف سبز و طاق مينا برکشند
منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود
از دم صبح ازل تا آخر شام ابد
دوستی و مهر بر يک عهد و يک ميثاق بود
سايه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بوديم او به ما مشتاق بود
حسن مه رويان مجلس گر چه دل می‌برد و دين
بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود
بر در شاهم گدايی نکته‌ای در کار کرد
گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود
رشته تسبيح اگر بگسست معذورم بدار
دستم اندر دامن ساقی سيمين ساق بود
در شب قدر ار صبوحی کرده ‌ام عيبم مکن
سرخوش آمد يار و جامی بر کنار طاق بود
شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد
دفتر نسرين و گل را زينت اوراق بود

Thursday, June 15, 2006

...

عشق تو سرنوشت من٬ خاک درت بهشت من
مهر رخت سرشت من٬ راحت من رضای تو

Monday, May 29, 2006

مرگ قو

شنيدم‌ كه‌ چون‌ قوی‌ زيبا بميرد
فريبنده‌ زاد و فريبا بميرد
شب‌ مرگ‌ تنها نشنيد به‌ موجي
رود گوشه‌ای‌ دور و تنها بميرد
در آن‌ گوشه‌ چندان‌ غزل ‌خواند آن شب
كه‌ خود در ميان‌ غزل‌ها بميرد
گروهی‌ برآنند كاين‌ مرغ‌ زيبا
كجا عاشقی‌ كرد، آنجا بميرد
شب‌ مرگ‌ از بيم‌، آنجا شتابد
كه‌ از مرگ‌ غافل‌ شود تا بميرد
من‌ اين‌ نكته‌ گيرم‌ كه‌ باور نكردم
نديدم‌ كه‌ قويی‌ به‌ صحرا بميرد
چوروزی‌ از آغوش‌ دريا برآمد
شبی‌ هم‌ در آغوش‌ دريا بميرد
تو درياي‌ من‌ بودی‌، آغوش‌ وا كن
كه‌ می‌خواهد اين‌ قوی‌ زيبا بميرد

Sunday, April 30, 2006

...

مکالمه ای که پنج شنبه آغاز و امروز تکرار شد
با ديدنم هر بار تکرار ميکنه
و جواب فقط يک لبخند و سريع رد ميشم
همه حتی خود تو از اون بالا اول چند لحظه ای نگام میکنن بعد میگن طناب بیارید
!باید نجاتش بدیم
پریشب ازآسمان آتش میبارید٬ انقدر زیبا بود که هنوزم جلوی چشممه
هميشه گفتند خدا در آسمانهاست
من ثابت ميکنم ٬ روزی در قعر ظلمت به او ميرسم
فقط تا چند ماه دیگه چيزهايی که نميخوامو میشنوم
فرصتتون کمه٬ باید بجنبید
من هر روز مطمئن تر ميشم ولی اعتمادی نمی بینم
ديگه برام مهم نيست جرات دارم دربرابر همه چيز سکوت کنم
....تنها همراهم زمزمه های آشناييه که وجودمو نوازش ميده

Monday, April 17, 2006

...

تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم
بعد از تو روا باشد نقض همه پیمان​ها

Tuesday, April 11, 2006

...


دور خودم ديوار بلندی ساخته بودم يک اتاق حد اکثر دو در دو
ولی ديوارهای بلند انقدر بلند که گاهی دل خودمم توش ميگرفت
هر روز هم با خشت جديدی بلندترش میکردم که مبادا کسی بياد تو
فضا هم تا حد ممکن ايزوله بود
ولی با وجود تمام اين حرفا دنبال تنهايی بودم
هر وقت حوصلم سر میرفت به بالا نگاه میکردم
آسمان آبی و همیشه ابری چه لذتی داشت
ولی به دست خودم دیوارهای اون برجو خراب کردم
تا به حال اينجوری محاسباتم بهم نريخته بود
رفتم بيرون
هوای بیرون بد نبود ولی احساس امنیت نمیکردم
یک شب سرد همینطور که دور خودم ميگشتم یه چاه پیدا کردم
انتهای اون از آسمان ابریم زیباتر بود
نمیدونم چیه ولی انقدر نورانی و زیباست که شک نکردم باید تا انتهاش برم و بدستش بيارم
اینجا تاریکه ودیواره چاه هر روز داره صافتر میشه و پایین رفتن سخت تر
هوای اینجا کمی مرطوبه ولی تاکید میکنم نه خبری از گِل هست نه لجن
فقط سنگه و خاک و نور
میدونم روزی دیواره انقدر صاف و صیقلی میشه که نه تنها راهی برای بازگشت نخواهد بود
بلکه محکم به پایین پرت میشم
رسیدن به نور ارزش این زمین خوردنو داره
...الان چند وقتیه موقع دلتنگی ـ به جای بالا ـ به پایین نگاه میکنم

Saturday, April 01, 2006

...گرم بازآمدی

گرم بازآمدی محبوب سيم ‌اندام سنگين ‌دل
گل از خارم برآوردی و خار از پا و پا از گل
ايا باد سحرگاهی، گر اين شب، روز می‌خواهی
از آن خورشيد خرگاهی برافکن دامن محمل
گروهی همنشين من، خلاف عقل و دين من
بگيرند آستين من که دست از دامنش بگسل
ملامت‌گوی عاشق را چه گويد مردم دانا
که حال غرقه در دريا نداند خفته بر ساحل
اگر عاقل بود، داند که مجنون صبر نتواند
شتر جايی بخواباند که ليلی را بود منزل
ز عقل، انديشه‌ها زايد که مردم را بفرسايد
گرت آسودگی بايد، برو عاشق شو ای عاقل
...

هيچکس نمی تونه اين ابياتو به زيبايی استاد شجريان بخونه٬
!هيچکس

Sunday, March 26, 2006

....ترسم که اشک در غم ما پرده در شود

ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وين راز سر به مهر به عالم سمر شود
گويند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود وليک به خون جگر شود
خواهم شدن به ميکده گريان و دادخواه
کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود
از هر کرانه تير دعا کرده‌ام روان
باشد کز آن ميانه يکی کارگر شود
ای جان حديث ما بر دلدار بازگو
ليکن چنان مگو که صبا را خبر شود
از کيميای مهر تو زر گشت روی من
آری به يمن لطف شما خاک زر شود
در تنگنای حيرتم از نخوت رقيب
يا رب مباد آن که گدا معتبر شود
بس نکته غير حسن ببايد که تا کسی
مقبول طبع مردم صاحب نظر شود
اين سرکشی که کنگره کاخ وصل راست
سرها بر آستانه او خاک در شود
حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست
دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود
...
چند ماه تا هجده سالگی مونده
نه! فقط هجده سال نبود بیش از این گذشت
انقدر بر خلاف جهت آب شنا کردم که دیگه نمیتونم همجهتش پیش برم
زمان رو گم کردم
خدایا! اگه بنده احمقی بودم با خواسته های بی معنا٬ چرا از من دریغ نکردی
دروغ گفتم باز هم میتونستم انتظار بکشم
خدایا! بیشتر از همیشه محتاج کمکم ولی این بار با چه رویی ازت بخوام
هيچ کس جز تو نمی تونه برای زندگيم تصميم بگيره٬
اصلا اين اجازرو نميدم به کسی
خدايا! اين تنهاييامو با تو قول ميدم ديگه با هيچکی قسمت نکنم
بابت اون شب ببخش منو
باز هم بارون مياد٬ ممنونم که جوابمو ميدی

Sunday, March 19, 2006

...سحرم دولت بيدار به بالين آمد

سحرم دولت بيدار به بالين آمد
گفت برخيز که آن خسرو شيرين آمد
قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرام
تا ببينی که نگارت به چه آيين آمد
.....
.
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پير دگرباره جوان خواهد شد
ارغوان جام عقيقی به سمن خواهد داد
چشم نرگس به شقايق نگران خواهد شد
اين تطاول که کشيد از غم هجران بلبل
تا سراپرده گل نعره زنان خواهد شد
گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگير
مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد
ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنی
مايه نقد بقا را که ضمان خواهد شد
ماه شعبان منه از دست قدح کاين خورشيد
از نظر تا شب عيد رمضان خواهد شد
گل عزيز است غنيمت شمريدش صحبت
که به باغ آمد از اين راه و از آن خواهد شد
مطربا مجلس انس است غزل خوان و سرود
چند گويی که چنين رفت و چنان خواهد شد
حافظ از بهر تو آمد سوی اقليم وجود
قدمی نه به وداعش که روان خواهد شد

Saturday, March 11, 2006

چه دانستم که این سودا مرا زين سان کند مجنون

چه دانستم که این سودا مرا زين سان کند مجنون
دلم را دوزخي سازد دو چشمم را کند جيحون
چه دانستم که سيلابي مرا ناگاه بربايد
چو کشتي ام در اندازد ميان قلزم پر خون
زند موجي بر آن کشتي که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فرو ريزد ز گردش هاي گوناگون
نهنگي هم برآرد سر خورد آن آب دريا را
چنان درياي بي پايان شود بي آب چون هامون
چون اين تبديل ها آمد نه هامون ماند و نه دريا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بي چون

Sunday, March 05, 2006

شنبه٬ زنگ اول

باز هم داشتم صحبت می کردم
ته کلاس از خستگی روی صندلی لم داده بودم٬ ولی ساکت نميشدم
قدرت تحمل وزن سرم را نداشتم
سرم را به دیوار چسبانده بودم و همچنان ادامه میدادم
معلم صبوری ست حرفم را قطع نکرد گذاشت هر چه در دلم بود بگويم
احتیاجم را به یک نگاه فهميد
همیشه بدنبال آشنایی بودم که ساعتها برایش حرف بزنم
یا آشنا نبود٬ یا قدرت صحبت
ولی یک غریبه طلسم را شکست
حرفهای قبلم را انکار نمیکنم هنوز هم معتقدم انسان درستی نیست
ولی همه چیز را میداند میتوانم با او راحت باشم
لازم نيست از سوء تعبيری بترسم يا چيزی را توضيح بدهم
او ميداند کسی که معنا ی دوست داشتن را نداند هرگز معنی عشق را نخواهد فهميد
تا معنای دوست داشتن را نفهمم عاشق کسی نخواهم شد يا احساساتم را سرکوب خواهم کرد
هر وقت مفهوم دوست را فهميدم
هر وقت حس کردم جرات دارم درباره اش با همه صحبت کنم يا در برابر همه چيز سکوت کنم آنوقت شايد روشم را تغيير دهم
به قول او برخورد منطقی با عشق
شايد روزی که معنای عشق را فهميدم آنقدر شيفته ی خدا شوم که تا آخر عمر معشوقم فقط خدا باشد
شايد هم معشوقی را بيابم که با او به خدا برسم
شايد هم تا ابد نفهمم
فعلا در حال دست و پا زدنم تا غرق نشوم

Wednesday, March 01, 2006

تکامل

شروع : تير
حرفاهی اوليه: من رشته يی به غير از طراحی صنعتی دانشگاه سراسری نميرم
مهر: نه! دانشگاه آزاد هم قبول بشم ميرم ولی فقط رشته ای که ميخوام
و اواخر بهمن هر چی سراسری قبول شم ميرم
خدا به داد چند ماه بعد برسه٬ توقعها داره پايينتر مياد
!کم کم ميرسم به فرش طبس شايدم کاردانی گرافيک شبستر
......
چندين ساله به گلپايگان و خصوصا اطرافيان جناب معظمی علاقه ی خاصی پيدا کردم . استعداد عجيب اين خاندان پا فشاری بر چيزيست که نميدانند٬ خدا به داد وقتی برسد که تصميم به مشاوره تحصيلی ميگيرند
......
و حرف آخر
.انتظار موقعی سخته که آدم نتونه کاری انجام بده٬ ولی موقعی سختتره که بتونه ولی صلاح در صبر و انتظار باشه
خدايا٬ اين بار هم کمکم کن
روزهای با ارزشی ست

Saturday, February 25, 2006


زدست محبوب ندانم چون کنم
وز هجر رويش ديده جيحون کنم
يارم چو شمع محفل است
ديدن رويش مشکل است
سرو مرا پا در گل است
بر خط و خالش مايل است
يار من دلدار من کمتر تو جفا کن
يادی آخر تو ز ما کن
يادی آخر تو ز ما کن
...
کسی که همچين صدايی دارد بی شک انسان پاکی ست
بی شک از صفا و شأن محروم نيست
به قول دوستی آدم است

Wednesday, February 22, 2006

...

Monday, February 20, 2006

!!پسرم

...

هر کس بگه نه! اين موجود زيباييه حرفشو باور نميکنم تا اونو در آغوش بگيره و ببوسه
با اينکه هميشه با لفظ پسرم مورد خطاب قرارش دادم ولی منم زياد ازش خوشم نمياد
جدا از فايدش بايد يه چيز زيبا توش پيدا کنم

Saturday, February 18, 2006

چهارشنبه٬ زنگ سوم

کسی که مسير زندگی يک انسان رو تغيير ميده تا آخر عمر مسئول اشتباهاتيه که اون فرد به خاطر این تغییر مسیر مرتکب شده
دلم برای اين دختر-های- ساده ميسوزه
يک نگاه عميق به چشمهاش ميکنه طوری حس ميکنه تا انتهای مغزشو داره ميخونه
و بعد انقدر بهش فشارعصبی مياره تا اونو وادار به فکر میکنه
چند لحظه بعد احساس خستگی و پوچی عجیبی بهش دست میده
تصمیم میگیره همون کاریو بکنه که اون بهش گفته
........
ميشينه نصف کلاسو در باره ی خوبی حرف ميزنه اينقدر ميگه که آدم حس کنه اشباع شده٬ احتياج به بدی داره
از یک لحظه کلاسش خوشم میاد
وقتی حرفاش تموم شده و احساس میکنه همه چی تحت تسلط اونه
بهش بگم نه٬ حرفاتو قبول ندارم
گرچه خودمم مثل بقیه
گاهی کاملا حس ميکنم اختياری روی افکارم ندارم
ولی با بقیه یه فرقی دارم من میتونم ازش متنفر باشم ٬یا آزارش بدم
(((: گه گاهم برای اینکه ساکتم کنه خوب ميدونه به چی بند کنه
انسانی با توانايی بالا و لياقت کم
!!حتی منم دارم دربارش می نويسم

Wednesday, February 08, 2006

Nightmare

چقدر روزا زشت شدن٬ همه چيز کند پيش ميره٬ هيچ چيز نميخواد تغيير کنه چقدر آدما مسخره شدن همش تکرار تکرار تکرار. صبح تازه بيدار شده با اون قيافه عبوس داره میره سر کار یه روز گفتم حالش بده دو روز ده روز بیست روز دیگه الآن مطمئنم حالم ازش به هم میخوره
مسیر تکراری مغازه های تکراری و بعد که به مقصد می رسم آدمهای تکراری حرفهای تکراری شوخی های مسخره تکراری . از وقتی عينک ميزنم همشون پر رنگتر شدن . چيز قشنگی نمی بينم فقط زشتيهان که برجسته تر شدن. نه من حرف اونارو می فهمم نه اونا حرف منو
دلم میخواد همه قانونارو زير پا بذارم ٬ اونی که هستم باشم نه اونی که ميخوام. دلم برای خودم تنگ شده. دلم میخواد چند روز تنها باشم به هیچکس و هیچ چیز فکر نکنم .فقط من باشم و سکوت
فکر می کردم بدون دوستام نتونم زندگی کنم ولی بهم ثابت شد که میتونم. دوازده سال دوستی و هر روز با هم بودن الان چند ماهی هست که ندیدمشون. لذت تنهایی رو میخوام بچشم٬ شاید دوستانی بهتر از آدما پیدا کنم٬ شايد به آرامش برسم شايدم .... نميدونم
توی این شهر حتی جایی برای فریاد زدن نیست چه برسه به زندگی بی شک دکتر شریعتی این منظور رو نداشته ولی اسم کتابش برام قابل فهمه
ما متهمیم

Saturday, January 28, 2006

سبز سپید سرخ

..
بر خلاف چيزی که بعد از انقلاب سعی در آ موزش آن شده پرچم سه رنگ ايران قدمت و مفهومی بسی کهن دارد
در زمان ساسانیان سه آتشکده بیشتر مورد توجه بوده
اول آتشکده ی آذرگشسب ( آتش شاهی یا آتش سلحشوران) که رنگ سرخ نشان دهنده ی آن است
دوم آتشکده آذرفر که به موبدان تعلق داشته و رنگ سپید از این آتشکده اخذ شده
و سوم آتشکده آذرمهرورزین که متعلق به طبقه ی کشاورزان بوده و رنگ سبز يادآور آن مي باشد
.
.. سه رنگ فوق يادگاری از اين دوره اند

Tuesday, January 24, 2006

آسمان بار امانت نتوانست کشيد
قرعه ی کار به نام من ديوانه زدند

Saturday, January 14, 2006

Thursday, January 12, 2006

...

..
برای تکرار يک خاطره ی خوش
يک بار که سهل است ده ها بار هم ناکام بمانم باز خواهم ايستاد
خواهم جنگيد
بعضی اوقات حماقت دلچسب می شود
همين کافی ست تا هر هفته چندين بار اين مسير را بيهوده طی کنم
تا يک بار به هدف نزديک شوم
بعضی طعم ها فراموش ناپذيرند
هر روز بارها به خيال روزهای گذشته تکرار مي کنم
...
ولی هميشه شيرين نيستند
شک ندارم٬ اين بار شيرين نخواهد بود
باز هم انتظار اخبار ناگواری را می کشم
خدايا کمکم کن
..

Thursday, January 05, 2006

زندگی

..
کتابی بی پايان به نام زندگی
در آن متولد می شويم٬...........و می ميريم
نقش هایی ماندگار بیافرینیم
تا مگر در قالب این نقش ها جاودانه شویم
که عاقبت
گذشن و رفتن است
..