Tuesday, April 11, 2006

...


دور خودم ديوار بلندی ساخته بودم يک اتاق حد اکثر دو در دو
ولی ديوارهای بلند انقدر بلند که گاهی دل خودمم توش ميگرفت
هر روز هم با خشت جديدی بلندترش میکردم که مبادا کسی بياد تو
فضا هم تا حد ممکن ايزوله بود
ولی با وجود تمام اين حرفا دنبال تنهايی بودم
هر وقت حوصلم سر میرفت به بالا نگاه میکردم
آسمان آبی و همیشه ابری چه لذتی داشت
ولی به دست خودم دیوارهای اون برجو خراب کردم
تا به حال اينجوری محاسباتم بهم نريخته بود
رفتم بيرون
هوای بیرون بد نبود ولی احساس امنیت نمیکردم
یک شب سرد همینطور که دور خودم ميگشتم یه چاه پیدا کردم
انتهای اون از آسمان ابریم زیباتر بود
نمیدونم چیه ولی انقدر نورانی و زیباست که شک نکردم باید تا انتهاش برم و بدستش بيارم
اینجا تاریکه ودیواره چاه هر روز داره صافتر میشه و پایین رفتن سخت تر
هوای اینجا کمی مرطوبه ولی تاکید میکنم نه خبری از گِل هست نه لجن
فقط سنگه و خاک و نور
میدونم روزی دیواره انقدر صاف و صیقلی میشه که نه تنها راهی برای بازگشت نخواهد بود
بلکه محکم به پایین پرت میشم
رسیدن به نور ارزش این زمین خوردنو داره
...الان چند وقتیه موقع دلتنگی ـ به جای بالا ـ به پایین نگاه میکنم

1 comment:

Anonymous said...

بسيار از واقع بيني موجود در اين نوشته لذت بردم و بي صبرانه اين داستان زندگي رو دنبال مي كنم. آفرين تحسين برانگيز بود!