Monday, November 28, 2005

زبان خاموشی

..
داشتم برایشان صحبت می کردم
در میان کلماتم هر کس به دنبال چیزی بود
ولی در جواب سوالاتم همه حقیقت را بهانه کردند
اما فقط بهانه بود
میانشان دخترکی بود که ظاهری آرام تر از بقیه داشت
نزدیکتر رفتم
همچنان که به چشمانش خیره شده بودم مقابل او ایستادم
حضورم را تا چند لحظه حس نکرد
بین من و او چه ها گذشت نمی دانم
انگار چشمانم به او دوخته شده بود
به حرفهایم ادامه می دادم تا کسی متوجه نشود
به زمین نگاه می کرد
شاید می خواست افکارش را به من منتقل کند
ناگهان به خودش آمد
سرش را بلند کرد نفس عمیقی کشید و
متوجه چشمان من شد ولی هنوز قدرت جدا شدن از او شاید هم روح او را نداشتم
به من نگاه کرد سرش رابه سمت شانه ی چپش خم کرد و لبخندی زد

او با من چه کرد
..

Tuesday, November 08, 2005

جايی همين نزديکيها


آرام ٫ساکت٫ خسته
لب جويی به ديوار تکيه داده بود
آيا واقعا خواب بود يا فقط نمی خواست چيزی را ببيند شايد هم کسی را
و من بعد از مکث کوتاهی بی اعتنا از کنار او گذشتم
برگ های پاييز بر شانه هايش سنگينی می کرد
زانو هايش را -مانند نوزادی در شکم مادرش ـ در آغوش گرفته بود و بر زيرانداز کاغذيش نشسته بود
لباس نارنجی نه چندان تميزی بر تن داشت ولی با همه ی آنها يک تفاوت برزگ داشت
مردم در جنب و جوش بودند٫ بعضی آرام بعضی تند همه از مقابل او می گذشتند و او همچنان با چشمان بسته منتظر گذر زمان بود
نمی دانم خواب بود يا نه ولی برايش آرزو کردم
......
..