Sunday, October 23, 2005

مراعمری به دنبالت کشاندی

..
مرا عمری به دنبالت کشاندی
سرانجامم به خاکستر نشاندی
ربودی دفتر دل را و افســـــــوس ؛
که سطری هم از اين دفتر نخواندی
گرفتم عاقبت دل بر منت سوخت
پس از مرگم سرشکی هم فشاندی
گذشت از من ، ولی آخر نگفتی
که بعد از من به اميد که ماندی ؟
..

Wednesday, October 12, 2005

صدای پای آب

..
روح من در جهت تازه اشيا جاری است
روح من کم‌سال است
روح من گاهی از شوق، سرفه‌اش می‌گيرد
روح من بيکار است
قطره‌های باران را، درز آجرها را، می‌شمارد
روح من گاهی، مثل يک سنگ، سر راه حقيقت دارد
..
من به سيبی خوشنودم
و به بوييدن يک بوته‌ی بابونه
من به يک آينه، يک بستگی پاک قناعت دارم
من نمی‌‌خندم اگر بادکنک می‌‌ترکد
و نمی‌خندم اگر فلسفه‌ای، ماه را نصف کند
..
زندگی رسم خوشايندی است
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ
پرشی دارد اندازه‌ی عشق
زندگی چيزی نيست كه لب تاقچه‌ی عادت
از ياد من و تو برود
..
هر كجا هستم، باشم
آسمان مال من است
.پنجره، فكر، هوا، عشق، زمين مال من است
.چه اهميت دارد
گاه اگر می‌رويند قارچهای غربت؟
..

Sunday, October 09, 2005

آيين مستان

..
من از آنکه گشتم به مستي هلاک
به آيين مستان بريدم به خاک
به آب خرابات غسلم دهيد
پس آنگاه بر دوش مستم نهيد
به تابوتي از چوب تاکم کنيد
به راه خرابات خاکم کنيد
مريزيد بر گور من جز شراب
مياريد در ماتمم جز رباب
مبادا عزيزان که در مرگ من
بنالد بجز مطرب و چنگ زن
تو خود حافظا سر ز مستي متاب
که سلطان نخواهد خراج از خراب
..

Thursday, October 06, 2005

!!!

شد دو بار
....

به مناسبت هفتاد و هفتمين سالروز تولد سهراب سپهری


یاد سهراب بخیر
که اگر بود صدا در می داد
چه کسی بود صدا زد سهراب؟
و من آهسته به او میگفتم
هیچکس بود صدایت می زد
با تو هستم سهراب
حرف های تو همه مثل یک تکه چمن روشن بود
یاد داریم به ما میگفتی
آب را گل نکنیم
آب را همه فهمیدند
مردم این سر رود
و چه کردند با آن
مردم آن سر رود؟
آب را خون کردند
چه به کارون کردند
نخلها پوسیدند
سروها خشکیدند
در گلستانه نه بوی علفی می آمد
و نه گل در دل آبادی
در پی نوری و لبخندی بود
ریشخندی شاید
اهل آبادیها سر رسیدن انبوه
و ز هر رهگذری پرسیدند
خانه دوست کجاست؟
و چنان تند و شتابان رفتند
که ترک خورد همه چینی تنهائیشان
چه حکایت کنم از گونه هایی که تو در خواب و همه تار میشد
چه حکایت کنم از بمبهایی که تو در خواب و همه افتادند
و هواپیمایی که از آن اوج هزاران پایی
بمب میریخت به خاک
و نمی اندیشیدکه به قانون زمین بر بخورد
جنگ خونینی بود
نه چنان جنگ خونین انار و دندان
نه چنان حمله کاشی مسجد به سجود
قتل بود از پی قتل
نه چنان قتل مهتاب به فرمان نرون
و تو میگفتی
من نمیخندم اگر بادکنک می ترکد
خوب شد رفتی و چشم تو ندید
خانه ها می ترکد
و من از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود
با همه مردم شهر زیر باران رفتم
چشمها را شستم
جور دیگر نتوان دید
آنگاه دانستم
کار من نیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید اینست
که در اندوه گل سرخ شناور باشیم
خوش به حالت سهراب
اهل کاشان بودی
اهل کاشان ماندی
اهل کاشان مردی

Saturday, October 01, 2005

سوره تماشا

به تماشا سوگند
و به آغاز كلام
و به پرواز كبوتر از ذهن
واژهاي در قفس است
..
حرفهايم مثل يك تكه چمن روشن بود
من به آنان گفتم
آفتابي لب درگاه شماست
كه اگر در بگشاييد به رفتار شما مي تابد
و به آنان گفتم
سنگ آرايش كوهستان نيست
همچناني كه فلز زيوري نيست به اندام كلنگ
در كف دست زمين گوهر ناپيدايي است
كه رسولان همه از تابش آن خيره شدند
پي گوهر باشيد
لحظه ها را به چراگاه رسالت ببريد
و من آنان را به صداي قدم پيك بشارت دادم
و به نزديكي روز و به افزايش رنگ
به طنين گل سرخ
پشت پرچين سخن هاي درشت
و به آنان گفتم هر كه در حافظه چوب ببنيد باغي
صورتش در وزش بيشه شور ابدي خواهدماند
هر كه با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرامترين خواب جهان خواهد بود
آنكه نور از سر انگشت زمان برچيند
مي گشايد گره پنجره ها را با آه
زير بيدي بوديم
برگي از شاخه بالاي سرم چيدم گفتم
چشم راباز كنيد آيتي بهتر از اين مي خواهيد ؟
مي شنيدم كه بهم مي گفتند سحر ميداند سحر
..
سر هر كوه رسولي ديدند
ابر انكار به دوش آوردند
باد را نازل كرديم تا كلاه از سرشان بردارد
خانه هاشان پر داوودي بود
چشمشان رابستيم
دستشان را نرسانديم به سرشاخه هوش
جيبشان را پر عادت كرديم
خوابشان را به صداي سفر آينه ها آشفتيم