Wednesday, February 08, 2006

Nightmare

چقدر روزا زشت شدن٬ همه چيز کند پيش ميره٬ هيچ چيز نميخواد تغيير کنه چقدر آدما مسخره شدن همش تکرار تکرار تکرار. صبح تازه بيدار شده با اون قيافه عبوس داره میره سر کار یه روز گفتم حالش بده دو روز ده روز بیست روز دیگه الآن مطمئنم حالم ازش به هم میخوره
مسیر تکراری مغازه های تکراری و بعد که به مقصد می رسم آدمهای تکراری حرفهای تکراری شوخی های مسخره تکراری . از وقتی عينک ميزنم همشون پر رنگتر شدن . چيز قشنگی نمی بينم فقط زشتيهان که برجسته تر شدن. نه من حرف اونارو می فهمم نه اونا حرف منو
دلم میخواد همه قانونارو زير پا بذارم ٬ اونی که هستم باشم نه اونی که ميخوام. دلم برای خودم تنگ شده. دلم میخواد چند روز تنها باشم به هیچکس و هیچ چیز فکر نکنم .فقط من باشم و سکوت
فکر می کردم بدون دوستام نتونم زندگی کنم ولی بهم ثابت شد که میتونم. دوازده سال دوستی و هر روز با هم بودن الان چند ماهی هست که ندیدمشون. لذت تنهایی رو میخوام بچشم٬ شاید دوستانی بهتر از آدما پیدا کنم٬ شايد به آرامش برسم شايدم .... نميدونم
توی این شهر حتی جایی برای فریاد زدن نیست چه برسه به زندگی بی شک دکتر شریعتی این منظور رو نداشته ولی اسم کتابش برام قابل فهمه
ما متهمیم

1 comment:

Anonymous said...

اگر جايي نيست در اين شهر كه فرياد بزنيد هستند دوستاني كه گوششون براي شماست تا توش فرياد كنيد...