Wednesday, December 23, 2009

آدم خوار


من از توحش به دورم، با اینکه آدمخوار هستم فقط به خوردن گیاهخواران علاقمندم


Friday, December 18, 2009

فردا



چی شد بالاخره؟ چرا نمیگی؟ آره یا نه؟ -

چی رو نمی گم الان میام

اعلام کردن کنسله، حالا میریم فردا یا نه؟ -

جواب مثبته

پس می خوای بری؟؟ خطر ناکه ها مجوز هم ندادن... چرا نمیای بیرون؟ -

نگران نباش بالاخره چیزی که نباید می شد، شد

پس منم ببر، باشه؟ تنها نرم، می ترسم -

نگران نباش یه چیزی میشه بالاخره، ازین بدتر که نمی تونه بشه

باشه من برم خبرشو به بچه ها بدم -

من چجوری به بهنود بگم؟

یعنی اونم فردا میاد؟ -

اصلا نمیخواست اینجوری شه، همیشه حواسش جمع بود

من که نمی فهمم چی میگی... الو مریم من فردا با خواهرم میام -

الو بهنود من باردارم


Thursday, December 17, 2009

کوچه


زن: حمید آقا بچه رو بگیر اونور...

مرد: این چرا اینجوری می دوئید! خانم سرتو بکن تو پس فردا برامون حرف در میارن

زن: انقد که به فکر حرف مردمی کاش یه کمم به فکر چشمات بودی، از صبح تا شب کارت شده یه گوشه تاریک فیلم دیدن و همدمتم اون چراغ قوه... به فکر خودت نیستی این طفل معصوم باید چوبشو بخوره؟

مرد: ای بابا، بذار بیام بالا بقیه سو بگو، مگه تو محل واسه آدم....

پیرمرد: خوب راست میگه بنده خدا، حواست چند وقتیه معلوم نیست کجاست، رفتی شیر خریدی برگشتی هنوزم ساعتت تو مشتته، بیراه که نمیگه دلسوزته

زن: سلام حاج آقا، از ما که گوش نمیکنه...

مرد: حاجی داغ دلمو تازه نکن، کار من بده؟ لا اقل ما می چپیم تو تاریکی، بی ناموسی هایی که عیال دائم تو اون بیمارستان خراب شده می بینرو روحمونم ازش بی خبره. حالا کار من بد شده؟

زن: حمید! زشته جلو حاجی، نگارو بفرست بساد بالا

مرد: اصلن این علی آقای شما چه ایرادی داره؟ دیپلمشو گرفته نشسته گوشه خونه کیف دنیارو میکنه، افسردگی گرفته؟ مرده؟

شده بلای جون خمید خان، کارم شده گشتن وسایو اتاقش مبادا چیزی تو خونه قایم کنه

زن: نگارم بیا این چایی رو ببر پایین

دختربچه: تلویزیون کارتن داره...

پسر جوان: خر خر خر خر.... به به جمتون جمه! تا کسی بم گیر نداده بهتره برم، مامان جون چیزی لازم نری بگیرم؟ سلام حمید خان

پیرمرد: پسر جون چرا انقد داد می زنی حالا؟ باز کجا میری؟

پسر جوان: دنبال کار آقا جون، اگزوزش که باز لق شده، خمید خان خیلی چاکریم. میگم یه چیز یادم رفته اَه

پیرمرد: همه کاراش نصفن، خدا آخر عاقبت همه رو بخیر کنه، با اون زبون بسته ها چیکار داری؟ ریخت همه پراشون مردم آزار

دختربچه: بفرمایید

مرد: اول حاج آقا دخترم

پیرمرد: به به چه دختر گلی، بهجت خانم دستت درد نکنه


...ادامه دارد


Friday, December 11, 2009

من اما در سکوت خلوتت آهسته می گریم





دگر فریاد ها در سینه ی تنگم نمی گنجد
دگر آهم نمی گیرد
دگر این سازها شادم نمی سازد
دگر از فرط می نوشی می هم مستی نمی بخشد
دگر در جام چشمم باده شادی نمی رقصد
نه دست گرم نجوائی به گوشم پنجه می ساید
نه سنگ سینه ی غم چنگ صدها ناله می کوبد
اگر فریادهایی از دل دیوانه برخیزد
برای نا مرادی های دل باشد
خدایا گنبد صیاد یعنی چه ؟
فروزان اختران ثابت سیار یعنی چه ؟
اگر عدل است این پس ظلم ناهنجار یعنی چه؟
به حدی درد تنهایی دلم را رنج می دارد
که با آوای دل خواهم کشم فریاد و برگویم
خدایی که فغان آتشینم در دل سرد او بی اثر باشد خدا نیست !؟
...


Monday, December 07, 2009

مثل یک رویا


رویاهایم را بیش از آنچه کسی بتواند از هم جداشان کند، بهم بافته ام
کافی است چشمانم را ببندم
تا کشورم را آباد و آزاد ببینم
(چقدر دور چقدر نزدیک)

خاک این کشور به خون پاکترین جوانان وطن آغشته شده
مراقب قدم هایتان باشید
(با وضو وارد شوید)

Friday, December 04, 2009

چشمان بی عمق

بدنم از دوریش درد می کند
منتظرم بازگردد
دلتنگم
بدن نحیف و لاغرت همیشه در ذهنم همراه من است
و نیاز و کششی که به سوی تو حس می کنم
عاشق نیستم
میدانم
با تو بودن فرصتی بود برای بال و پر گرفتن
پرواز کردن، خودم بودن

ذهنم پر است از این سوالات
انگشتان باریک و کشیده ات که بین انگشتانم جای می گرفت
و آن حس ناب و تکرار ناشدنی
غریبه ی آشنای من کجایی
سراغت را از که بگیرم که ندانی و نفهمی فراموشت نکرده ام
دلد برای خودم تنگ شده
خودی که با تو بودن آترا ساخت و دیگر با رفتنت کامل نیست
در عمق احساسم خلا رخنه کرده
آنچه که تو شکوفاندی بی تو مانده و راهی که از تنها پیمودنش می ترسد
تو نباشی در این راه یعنی تنها بودن حتی اگر هزاران همراه کنارم باشند
یکی از یکی دلسوزتر و عاشق تر

نه نیا
خودم خواستم که بری
نمیدانم آنروز تا کی نگاهم کردی، دور شدنم را دیدی؟
می دانم بودی، نگاه بی وقفه ات را حس می کردم
بدنم ار نبودنت درد می کند
آری، به بودنت معتادم
عزیزم، روزی می رسد که به تو بگویم بهنام بهانه ای بیش نبود؟
تو باید می رفتی بخاطر دیر رسیدنت
بخاطر سکوت
بودنت بخاطر خودت نبود
بخاطر آنچه که هستی نبود
بودنت بهانه ای بود برای نفس کشیدن در دنیایی که تو درش را برویم باز کردی
وقتی نیستی چقدر احساس تنهایی می کنم
چقدر نیستی

انگار تنها چیزی که از تو دارم پژواک صدای خودم باشد
خودم خواستم رفتنت را
از تو رفتنت را خواستم و تو از من بودنم را
من از تو دریغ کردم و تو از من التماس
تو را عاری از احساس وحرف هایت دوست دارم؟
نمیدانم
آیا تو را برهنه دوست دارم؟
فقط می دانم دلم برای بدن نحیفت تنگ شده
بدنی سفید با ستون فقراتی برجسته و احتمالا دنده های بیرون زده
گریه نکردی، منطقی بود تمام آن حرف های آخر
و من با تمام توانم منتظر پایان حرف هایت بودم تا بروم
برای رفتن آمده بودم
خوب میدانستی
دنبال ردپایی از روز های قبل در نگاهم بودی ولی چیزی ندیدی
پریشب خواب دیدم در آغوشم گریه می کنی
انقدر لاغر بودی که برای در آغوش گرفتنت باید خیلی نزدیکت می شدم
دستم را که می خواستم دور کمرت بگذارم از ترس لمس کردن دنده هایت پشیمان می شدم
حس می کردم دسنم در پهاویت فرو می رود
ولی آنشب، اشک هایت امانم را برید
تو را با بدنم پوشاندم حتی سرت را بالا نیاوردی
هنوز گریه می کردی
شاید یعنی خیلی دیر شده
روز آخر باز هم دنبال کاشتن نخل و نشانه ای بودی در عمق چشمانم
می دانم
آنروز عمقی نداشت


فاصله


سلام-
سلام
خوبی-
مرسی، تو خوبی؟
شما چظوری؟-
اوهوم
...

چی می کشی؟-
طراحی می کنم
آدمم می کشی؟-
فیگور کشیدن رو دوست دارم، ولی بی جان میکشم اغلب
چرا بی جان؟-
چون خودم بهش زندگی می دم اونجوری
مهسا برام یه تابلو کشیده-
(چقدر دلم می خواست بدونم چی کشیده، ولی نپرسیدم)
پس بهم نزدیک بودید
آره ولی دو بار منو گذاشت رفت با یکی دیگه-
خب لابد چیزی که راضیش می کرده تو نبودی
رابطش با پسرا خوب بود ولی خیلی نگاه متریالستی ای داشت-
اغلب دخترا همینن، شاید اشتباه از توئه
بعضی رفتارا و نیازا غریزیه هر قدرم بخوای بشوریش به قول فلانی مرزش مخدوشه-
این مرز اصلا وجودم داره مگه؟
به همه چیز شک دارم)
حالم از هرچی نیاز غریزیه داره بهم می خوره
غذا تشنگی شهوت
تمام فکر آدما شده به چی نیاز دارن یا دلشون چی می خاد
(من دلم می پوسه تو این غوغا و در بدری
معلومه که وجود داره، چیزی که وجود نداره مرز بین احساس و منطق خانوماست-