Sunday, March 05, 2006

شنبه٬ زنگ اول

باز هم داشتم صحبت می کردم
ته کلاس از خستگی روی صندلی لم داده بودم٬ ولی ساکت نميشدم
قدرت تحمل وزن سرم را نداشتم
سرم را به دیوار چسبانده بودم و همچنان ادامه میدادم
معلم صبوری ست حرفم را قطع نکرد گذاشت هر چه در دلم بود بگويم
احتیاجم را به یک نگاه فهميد
همیشه بدنبال آشنایی بودم که ساعتها برایش حرف بزنم
یا آشنا نبود٬ یا قدرت صحبت
ولی یک غریبه طلسم را شکست
حرفهای قبلم را انکار نمیکنم هنوز هم معتقدم انسان درستی نیست
ولی همه چیز را میداند میتوانم با او راحت باشم
لازم نيست از سوء تعبيری بترسم يا چيزی را توضيح بدهم
او ميداند کسی که معنا ی دوست داشتن را نداند هرگز معنی عشق را نخواهد فهميد
تا معنای دوست داشتن را نفهمم عاشق کسی نخواهم شد يا احساساتم را سرکوب خواهم کرد
هر وقت مفهوم دوست را فهميدم
هر وقت حس کردم جرات دارم درباره اش با همه صحبت کنم يا در برابر همه چيز سکوت کنم آنوقت شايد روشم را تغيير دهم
به قول او برخورد منطقی با عشق
شايد روزی که معنای عشق را فهميدم آنقدر شيفته ی خدا شوم که تا آخر عمر معشوقم فقط خدا باشد
شايد هم معشوقی را بيابم که با او به خدا برسم
شايد هم تا ابد نفهمم
فعلا در حال دست و پا زدنم تا غرق نشوم

No comments: