Sunday, April 30, 2006

...

مکالمه ای که پنج شنبه آغاز و امروز تکرار شد
با ديدنم هر بار تکرار ميکنه
و جواب فقط يک لبخند و سريع رد ميشم
همه حتی خود تو از اون بالا اول چند لحظه ای نگام میکنن بعد میگن طناب بیارید
!باید نجاتش بدیم
پریشب ازآسمان آتش میبارید٬ انقدر زیبا بود که هنوزم جلوی چشممه
هميشه گفتند خدا در آسمانهاست
من ثابت ميکنم ٬ روزی در قعر ظلمت به او ميرسم
فقط تا چند ماه دیگه چيزهايی که نميخوامو میشنوم
فرصتتون کمه٬ باید بجنبید
من هر روز مطمئن تر ميشم ولی اعتمادی نمی بینم
ديگه برام مهم نيست جرات دارم دربرابر همه چيز سکوت کنم
....تنها همراهم زمزمه های آشناييه که وجودمو نوازش ميده

No comments: