Sunday, September 18, 2005

سكوت

دلا شب ها نمي نالي به زاري
سر راحت به بالين مي گذاري
تو صاحب درد بودي ناله سر كن
خبر از درد بيدردي نداري
بنال اي دل كه رنجت شادماني است
بمير اي دل كه مرگت زندگاني است
مياد آندم كه چنگ نغمه سازت
ز دردي بر نيانگيزد نوايي
مياد آندم كه عود تار و پودت
نسوزد در هواي آشنايي
دلي خواهم كه از او درد خيزد
بسوزد عشق ورزد اشك ريزد
به فريادي سكوت جانگزا را
بهم زن در دل شب هاي و هو كن
و گر ياري فريادت نمانده است
چو مينا گريه پنهان در گلو كن
صفاي خاطر دل ها ز درد است
دل بي درد همچون گور سرد است

Monday, September 12, 2005

نه... من ديگر نمي خندم

..
نه من ديگر بروي ناكسان هرگز نمي خندم
ديگر پيمان عشق جاوداني
با شما معروفه هاي پست هر جايي نمي بندم
شما كاينسان در اين پهناي محنت گستر ظلمت
ز قلب آسمان جهل و ناداني
به دريا و به صحراي اميد و عشق بي پايان اين ملت
تگرگ ذلت و فقر و پريشاني و موهومات مي باريد
شما ،‌كاندر چمن زار بدون آب اين دوران توفاني
بفرمان خدايان طلا ،‌ تخم فساد و يأس مي كاريد ؟
شما ، رقاصه هاي بي سر و بي پا
كه با ساز هوس پرداز و افسونساز بيگانه
چنين سرمست و بي قيد و سراپا زيور و نعمت
به بام كلبه ي فقر و بروي لاشه ي صد پاره ي زحمت
سحر تا شام مي رقصيد
قسم : بر آتش عصيان ايماني
كه سوزانده است تخم يأس را درعمق قلب آرزومندم
كه من هرگز ، بروي چون شما معروفه هاي پست هر جايي نمي خندم
پاي مي كوبيد و مي رقصيد
ليكن من ... به چشم خويش مي بينم كه مي لرزيد
مي بينم كه مي لرزيد و مي ترسيد
از فرياد ظلمت كوب و بيداد افكن مردم
كه در عمق سكوت اين شب پر اضطراب و ساكت و فاني
خبر ها دارد از فرداي شورانگيز انساني
و من ... هر چند مثل ساير رزمندگان راه آزادي
كنون خاموش ،‌در بندم
ولي هرگز بروي چون شما غارتگران فكر انساني نمي خندم
..

Wednesday, September 07, 2005

معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا

..
معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا
..
ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد
باز آن سلیمان شد تا باد چنین بادا
..
یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی
غمخواره یاران شد تا باد چنین بادا
..
هم باده جدا خوردی هم عیش جدا کردی
نک سرده مهمان شد تا باد چنین بادا
..
زان طلعت شاهانه زان مشعله خانه
هر گوشه چو میدان شد تا باد چنین بادا
..
زان خشم دروغینش زان شیوه شیرینش
عالم شکرستان شد تا باد چنین بادا
..
شب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمد
خورشید درخشان شد تا باد چنین بادا
..
از دولت محزونان وز همت مجنونان
آن سلسله جنبان شد تا باد چنین بادا
..
عید آمد و عید آمد یاری که رمید آمد
عیدانه فراوان شد تا باد چنین بادا
..
ای مطرب صاحب دل در زیر مکن منزل
کان زهره به میزان شد تا باد چنین بادا
..
درویش فریدون شد هم کیسه قارون شد
همکاسه سلطان شد تا باد چنین بادا
..
آن باد هوا را بین ز افسون لب شیرین
با نای در افغان شد تا باد چنین بادا
..
فرعون بدان سختی با آن همه بدبختی
نک موسی عمران شد تا باد چنین بادا
..
آن گرگ بدان زشتی با جهل و فرامشتی
نک یوسف کنعان شد تا باد چنین بادا
..
شمس الحق تبریزی از بس که درآمیزی
تبریز خراسان شد تا باد چنین بادا
..
از اسلم شیطانی شد نفس تو ربانی
ابلیس مسلمان شد تا باد چنین بادا
..
آن ماه چو تابان شد کونین گلستان شد
اشخاص همه جان شد تا باد چنین بادا
..
بر روح برافزودی تا بود چنین بودی
فر تو فروزان شد تا باد چنین بادا
..
قهرش همه رحمت شد زهرش همه شربت شد
ابرش شکرافشان شد تا باد چنین بادا
..
از کاخ چه رنگستش وز شاخ چه تنگستش
این گاو چو قربان شد تا باد چنین بادا
..
ارضی چو سمایی شد مقصود سنایی شد
این بود همه آن شد تا باد چنین بادا
..
خاموش که سرمستم بربست کسی دستم
اندیشه پریشان شد تا باد چنین بادا
..
..

Saturday, September 03, 2005

نداي آغاز

..
كفش‌هايم كو
چه كسي بود صدا زد: سهراب؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ
مادرم در خواب است
ومنوچهر و پروانه، و شايد همه مردم شهر
شب خرداد به آرامي يك مرثيه از روي سر ثانيه‌ها مي‌گذرد
و نسيمي خنك از حاشيه ي سبز پتو خواب مرا مي‌روبد
.بوي هجرت مي‌آيد
:بالش من پر آواز پر چلچله‌هاست
صبح خواهد شد
.و به اين كاسه آب
آسمان هجرت خواهد كرد
.بايد امشب بروم
من كه از بازترين پنجره با مردم اين ناحيه صحبت كردم
حرفي از جنس زمان نشنيدم
هيچ چشمي عاشقانه به زمين خيره نبود
.كسي از ديدن يك باغچه مجذوب نشد
هيچكس زاغچه اي را سر يك مزرعه جدي نگرفت
من به اندازه يك ابر دلم مي‌گيرد
وقتي از پنجره مي‌بينم حوري
دختر بالغ همسايه
پاي كمياب ترين نارون روي زمين فقه مي‌خواند
چيزهايي هم هست
لحظه‌هايي پر اوج
مثلاً شاعره‌اي را ديدم
آن چنان محو تماشاي فضا بود
كه در چشمانش آسمان تخم گذاشت
و شبي از شب‌هامردي از من پرسيد
تا طلوع انگور، چند ساعت راه است؟
بايد امشب بروم
بايد امشب چمداني را
كه به اندازه ي پيراهن تنهايي من
جا دارد، بردارم
،و به سمتي بروم
كه درختان حماسي پيداست
رو به آن وسعت بي واژه كه همواره مرا مي‌خواند
.يك نفر باز صدا شد
سهراب! كفش‌هايم كو؟
..

Friday, September 02, 2005

ياد باد

روز وصل دوستداران ياد باد
ياد باد آن روزگاران ياد باد
کامم از تلخی غم چون زهر گشت
بانگ نوش شاد خواران ياد باد
گر چه ياران فارغند از ياد من
از من ايشان را هزاران ياد باد
اين زمان در کس وفاداری نماند
زان وفاداران وياران ياد باد
مبتلا گشتم در اين بند وبلا
کوشش آن حقگزاران ياد باد
گر چه صد رود است درچشمم مدام
زنده رود وباغ کاران ياد باد
راز حافظ بعد اين ناگفته ماند
ای دريغ آن رازداران ياد باد