Saturday, December 24, 2005

قصه

..
کک به تنور
مورچه خاک به سر
کلاغ پر ریزون
درخت برگ ریزون
خاک گل آلود
گندم سر به گل
..
(نسل بعد هم اینها را حفظ خواهد کرد؟)

Thursday, December 22, 2005

8

..
8
888
88...88
888.....888
8888.......8888
88888.........88888
..

Thursday, December 01, 2005

گر به خود آیی به خدایی رسی

حداقل روزی 20 دقیقه با خودت صحبت کن
هیچ کس به اندازه ی خودت تو را دوست ندارد
هیچ کس به اندازه ی خودت به تو اطمینان ندارد
هیچ کس به اندازه ی خودت برای تو خالصانه دعا نمی کند
هیچ کس به اندازه ی خودت به تو ایمان ندارد
هیچ کس به اندازه ی خودت تو را نمی شناسد
و به یاد داشته باش، روزی که بنده ای را به خدا ترجیح دهی حتی خود را از دست داده ای

Monday, November 28, 2005

زبان خاموشی

..
داشتم برایشان صحبت می کردم
در میان کلماتم هر کس به دنبال چیزی بود
ولی در جواب سوالاتم همه حقیقت را بهانه کردند
اما فقط بهانه بود
میانشان دخترکی بود که ظاهری آرام تر از بقیه داشت
نزدیکتر رفتم
همچنان که به چشمانش خیره شده بودم مقابل او ایستادم
حضورم را تا چند لحظه حس نکرد
بین من و او چه ها گذشت نمی دانم
انگار چشمانم به او دوخته شده بود
به حرفهایم ادامه می دادم تا کسی متوجه نشود
به زمین نگاه می کرد
شاید می خواست افکارش را به من منتقل کند
ناگهان به خودش آمد
سرش را بلند کرد نفس عمیقی کشید و
متوجه چشمان من شد ولی هنوز قدرت جدا شدن از او شاید هم روح او را نداشتم
به من نگاه کرد سرش رابه سمت شانه ی چپش خم کرد و لبخندی زد

او با من چه کرد
..

Tuesday, November 08, 2005

جايی همين نزديکيها


آرام ٫ساکت٫ خسته
لب جويی به ديوار تکيه داده بود
آيا واقعا خواب بود يا فقط نمی خواست چيزی را ببيند شايد هم کسی را
و من بعد از مکث کوتاهی بی اعتنا از کنار او گذشتم
برگ های پاييز بر شانه هايش سنگينی می کرد
زانو هايش را -مانند نوزادی در شکم مادرش ـ در آغوش گرفته بود و بر زيرانداز کاغذيش نشسته بود
لباس نارنجی نه چندان تميزی بر تن داشت ولی با همه ی آنها يک تفاوت برزگ داشت
مردم در جنب و جوش بودند٫ بعضی آرام بعضی تند همه از مقابل او می گذشتند و او همچنان با چشمان بسته منتظر گذر زمان بود
نمی دانم خواب بود يا نه ولی برايش آرزو کردم
......
..

Sunday, October 23, 2005

مراعمری به دنبالت کشاندی

..
مرا عمری به دنبالت کشاندی
سرانجامم به خاکستر نشاندی
ربودی دفتر دل را و افســـــــوس ؛
که سطری هم از اين دفتر نخواندی
گرفتم عاقبت دل بر منت سوخت
پس از مرگم سرشکی هم فشاندی
گذشت از من ، ولی آخر نگفتی
که بعد از من به اميد که ماندی ؟
..

Wednesday, October 12, 2005

صدای پای آب

..
روح من در جهت تازه اشيا جاری است
روح من کم‌سال است
روح من گاهی از شوق، سرفه‌اش می‌گيرد
روح من بيکار است
قطره‌های باران را، درز آجرها را، می‌شمارد
روح من گاهی، مثل يک سنگ، سر راه حقيقت دارد
..
من به سيبی خوشنودم
و به بوييدن يک بوته‌ی بابونه
من به يک آينه، يک بستگی پاک قناعت دارم
من نمی‌‌خندم اگر بادکنک می‌‌ترکد
و نمی‌خندم اگر فلسفه‌ای، ماه را نصف کند
..
زندگی رسم خوشايندی است
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ
پرشی دارد اندازه‌ی عشق
زندگی چيزی نيست كه لب تاقچه‌ی عادت
از ياد من و تو برود
..
هر كجا هستم، باشم
آسمان مال من است
.پنجره، فكر، هوا، عشق، زمين مال من است
.چه اهميت دارد
گاه اگر می‌رويند قارچهای غربت؟
..

Sunday, October 09, 2005

آيين مستان

..
من از آنکه گشتم به مستي هلاک
به آيين مستان بريدم به خاک
به آب خرابات غسلم دهيد
پس آنگاه بر دوش مستم نهيد
به تابوتي از چوب تاکم کنيد
به راه خرابات خاکم کنيد
مريزيد بر گور من جز شراب
مياريد در ماتمم جز رباب
مبادا عزيزان که در مرگ من
بنالد بجز مطرب و چنگ زن
تو خود حافظا سر ز مستي متاب
که سلطان نخواهد خراج از خراب
..

Thursday, October 06, 2005

!!!

شد دو بار
....

به مناسبت هفتاد و هفتمين سالروز تولد سهراب سپهری


یاد سهراب بخیر
که اگر بود صدا در می داد
چه کسی بود صدا زد سهراب؟
و من آهسته به او میگفتم
هیچکس بود صدایت می زد
با تو هستم سهراب
حرف های تو همه مثل یک تکه چمن روشن بود
یاد داریم به ما میگفتی
آب را گل نکنیم
آب را همه فهمیدند
مردم این سر رود
و چه کردند با آن
مردم آن سر رود؟
آب را خون کردند
چه به کارون کردند
نخلها پوسیدند
سروها خشکیدند
در گلستانه نه بوی علفی می آمد
و نه گل در دل آبادی
در پی نوری و لبخندی بود
ریشخندی شاید
اهل آبادیها سر رسیدن انبوه
و ز هر رهگذری پرسیدند
خانه دوست کجاست؟
و چنان تند و شتابان رفتند
که ترک خورد همه چینی تنهائیشان
چه حکایت کنم از گونه هایی که تو در خواب و همه تار میشد
چه حکایت کنم از بمبهایی که تو در خواب و همه افتادند
و هواپیمایی که از آن اوج هزاران پایی
بمب میریخت به خاک
و نمی اندیشیدکه به قانون زمین بر بخورد
جنگ خونینی بود
نه چنان جنگ خونین انار و دندان
نه چنان حمله کاشی مسجد به سجود
قتل بود از پی قتل
نه چنان قتل مهتاب به فرمان نرون
و تو میگفتی
من نمیخندم اگر بادکنک می ترکد
خوب شد رفتی و چشم تو ندید
خانه ها می ترکد
و من از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود
با همه مردم شهر زیر باران رفتم
چشمها را شستم
جور دیگر نتوان دید
آنگاه دانستم
کار من نیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید اینست
که در اندوه گل سرخ شناور باشیم
خوش به حالت سهراب
اهل کاشان بودی
اهل کاشان ماندی
اهل کاشان مردی

Saturday, October 01, 2005

سوره تماشا

به تماشا سوگند
و به آغاز كلام
و به پرواز كبوتر از ذهن
واژهاي در قفس است
..
حرفهايم مثل يك تكه چمن روشن بود
من به آنان گفتم
آفتابي لب درگاه شماست
كه اگر در بگشاييد به رفتار شما مي تابد
و به آنان گفتم
سنگ آرايش كوهستان نيست
همچناني كه فلز زيوري نيست به اندام كلنگ
در كف دست زمين گوهر ناپيدايي است
كه رسولان همه از تابش آن خيره شدند
پي گوهر باشيد
لحظه ها را به چراگاه رسالت ببريد
و من آنان را به صداي قدم پيك بشارت دادم
و به نزديكي روز و به افزايش رنگ
به طنين گل سرخ
پشت پرچين سخن هاي درشت
و به آنان گفتم هر كه در حافظه چوب ببنيد باغي
صورتش در وزش بيشه شور ابدي خواهدماند
هر كه با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرامترين خواب جهان خواهد بود
آنكه نور از سر انگشت زمان برچيند
مي گشايد گره پنجره ها را با آه
زير بيدي بوديم
برگي از شاخه بالاي سرم چيدم گفتم
چشم راباز كنيد آيتي بهتر از اين مي خواهيد ؟
مي شنيدم كه بهم مي گفتند سحر ميداند سحر
..
سر هر كوه رسولي ديدند
ابر انكار به دوش آوردند
باد را نازل كرديم تا كلاه از سرشان بردارد
خانه هاشان پر داوودي بود
چشمشان رابستيم
دستشان را نرسانديم به سرشاخه هوش
جيبشان را پر عادت كرديم
خوابشان را به صداي سفر آينه ها آشفتيم

Sunday, September 18, 2005

سكوت

دلا شب ها نمي نالي به زاري
سر راحت به بالين مي گذاري
تو صاحب درد بودي ناله سر كن
خبر از درد بيدردي نداري
بنال اي دل كه رنجت شادماني است
بمير اي دل كه مرگت زندگاني است
مياد آندم كه چنگ نغمه سازت
ز دردي بر نيانگيزد نوايي
مياد آندم كه عود تار و پودت
نسوزد در هواي آشنايي
دلي خواهم كه از او درد خيزد
بسوزد عشق ورزد اشك ريزد
به فريادي سكوت جانگزا را
بهم زن در دل شب هاي و هو كن
و گر ياري فريادت نمانده است
چو مينا گريه پنهان در گلو كن
صفاي خاطر دل ها ز درد است
دل بي درد همچون گور سرد است

Monday, September 12, 2005

نه... من ديگر نمي خندم

..
نه من ديگر بروي ناكسان هرگز نمي خندم
ديگر پيمان عشق جاوداني
با شما معروفه هاي پست هر جايي نمي بندم
شما كاينسان در اين پهناي محنت گستر ظلمت
ز قلب آسمان جهل و ناداني
به دريا و به صحراي اميد و عشق بي پايان اين ملت
تگرگ ذلت و فقر و پريشاني و موهومات مي باريد
شما ،‌كاندر چمن زار بدون آب اين دوران توفاني
بفرمان خدايان طلا ،‌ تخم فساد و يأس مي كاريد ؟
شما ، رقاصه هاي بي سر و بي پا
كه با ساز هوس پرداز و افسونساز بيگانه
چنين سرمست و بي قيد و سراپا زيور و نعمت
به بام كلبه ي فقر و بروي لاشه ي صد پاره ي زحمت
سحر تا شام مي رقصيد
قسم : بر آتش عصيان ايماني
كه سوزانده است تخم يأس را درعمق قلب آرزومندم
كه من هرگز ، بروي چون شما معروفه هاي پست هر جايي نمي خندم
پاي مي كوبيد و مي رقصيد
ليكن من ... به چشم خويش مي بينم كه مي لرزيد
مي بينم كه مي لرزيد و مي ترسيد
از فرياد ظلمت كوب و بيداد افكن مردم
كه در عمق سكوت اين شب پر اضطراب و ساكت و فاني
خبر ها دارد از فرداي شورانگيز انساني
و من ... هر چند مثل ساير رزمندگان راه آزادي
كنون خاموش ،‌در بندم
ولي هرگز بروي چون شما غارتگران فكر انساني نمي خندم
..

Wednesday, September 07, 2005

معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا

..
معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا
..
ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد
باز آن سلیمان شد تا باد چنین بادا
..
یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی
غمخواره یاران شد تا باد چنین بادا
..
هم باده جدا خوردی هم عیش جدا کردی
نک سرده مهمان شد تا باد چنین بادا
..
زان طلعت شاهانه زان مشعله خانه
هر گوشه چو میدان شد تا باد چنین بادا
..
زان خشم دروغینش زان شیوه شیرینش
عالم شکرستان شد تا باد چنین بادا
..
شب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمد
خورشید درخشان شد تا باد چنین بادا
..
از دولت محزونان وز همت مجنونان
آن سلسله جنبان شد تا باد چنین بادا
..
عید آمد و عید آمد یاری که رمید آمد
عیدانه فراوان شد تا باد چنین بادا
..
ای مطرب صاحب دل در زیر مکن منزل
کان زهره به میزان شد تا باد چنین بادا
..
درویش فریدون شد هم کیسه قارون شد
همکاسه سلطان شد تا باد چنین بادا
..
آن باد هوا را بین ز افسون لب شیرین
با نای در افغان شد تا باد چنین بادا
..
فرعون بدان سختی با آن همه بدبختی
نک موسی عمران شد تا باد چنین بادا
..
آن گرگ بدان زشتی با جهل و فرامشتی
نک یوسف کنعان شد تا باد چنین بادا
..
شمس الحق تبریزی از بس که درآمیزی
تبریز خراسان شد تا باد چنین بادا
..
از اسلم شیطانی شد نفس تو ربانی
ابلیس مسلمان شد تا باد چنین بادا
..
آن ماه چو تابان شد کونین گلستان شد
اشخاص همه جان شد تا باد چنین بادا
..
بر روح برافزودی تا بود چنین بودی
فر تو فروزان شد تا باد چنین بادا
..
قهرش همه رحمت شد زهرش همه شربت شد
ابرش شکرافشان شد تا باد چنین بادا
..
از کاخ چه رنگستش وز شاخ چه تنگستش
این گاو چو قربان شد تا باد چنین بادا
..
ارضی چو سمایی شد مقصود سنایی شد
این بود همه آن شد تا باد چنین بادا
..
خاموش که سرمستم بربست کسی دستم
اندیشه پریشان شد تا باد چنین بادا
..
..

Saturday, September 03, 2005

نداي آغاز

..
كفش‌هايم كو
چه كسي بود صدا زد: سهراب؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ
مادرم در خواب است
ومنوچهر و پروانه، و شايد همه مردم شهر
شب خرداد به آرامي يك مرثيه از روي سر ثانيه‌ها مي‌گذرد
و نسيمي خنك از حاشيه ي سبز پتو خواب مرا مي‌روبد
.بوي هجرت مي‌آيد
:بالش من پر آواز پر چلچله‌هاست
صبح خواهد شد
.و به اين كاسه آب
آسمان هجرت خواهد كرد
.بايد امشب بروم
من كه از بازترين پنجره با مردم اين ناحيه صحبت كردم
حرفي از جنس زمان نشنيدم
هيچ چشمي عاشقانه به زمين خيره نبود
.كسي از ديدن يك باغچه مجذوب نشد
هيچكس زاغچه اي را سر يك مزرعه جدي نگرفت
من به اندازه يك ابر دلم مي‌گيرد
وقتي از پنجره مي‌بينم حوري
دختر بالغ همسايه
پاي كمياب ترين نارون روي زمين فقه مي‌خواند
چيزهايي هم هست
لحظه‌هايي پر اوج
مثلاً شاعره‌اي را ديدم
آن چنان محو تماشاي فضا بود
كه در چشمانش آسمان تخم گذاشت
و شبي از شب‌هامردي از من پرسيد
تا طلوع انگور، چند ساعت راه است؟
بايد امشب بروم
بايد امشب چمداني را
كه به اندازه ي پيراهن تنهايي من
جا دارد، بردارم
،و به سمتي بروم
كه درختان حماسي پيداست
رو به آن وسعت بي واژه كه همواره مرا مي‌خواند
.يك نفر باز صدا شد
سهراب! كفش‌هايم كو؟
..

Friday, September 02, 2005

ياد باد

روز وصل دوستداران ياد باد
ياد باد آن روزگاران ياد باد
کامم از تلخی غم چون زهر گشت
بانگ نوش شاد خواران ياد باد
گر چه ياران فارغند از ياد من
از من ايشان را هزاران ياد باد
اين زمان در کس وفاداری نماند
زان وفاداران وياران ياد باد
مبتلا گشتم در اين بند وبلا
کوشش آن حقگزاران ياد باد
گر چه صد رود است درچشمم مدام
زنده رود وباغ کاران ياد باد
راز حافظ بعد اين ناگفته ماند
ای دريغ آن رازداران ياد باد

Tuesday, August 30, 2005

..
گمان مبر كه به پايان رسيد كار مغان * هزار باده ناخورده در رگ تاك است
..

Sunday, August 28, 2005

فراخوان عمومي

مطلب زير رو در وبلاگ يکی از دوستان ديدم
....................................................................
از عموم هم ميهنان ( دانشجويان - وبلاگ نويسان - روزنامه نگاران - فعالان سياسی و اجتماعی - و . . . ) به عنوان يک هم وطن ميخواهم در برابر اين حرکات بيشرمانه بعضی از ارگانهای دولتی که کمر به نابودی تاريخ ايران بسته اند بياستند و مانع از تخريب اين تاريخ و تمدن پر افتخار که جهان را به شگفتی وا داشته است شوند
......

Friday, August 26, 2005

ای کاش


ای کاش آسمان دلمان
همچنان آبی بود
ای کاش می شد پاييز را
با نفس گرم صداقت روياند
سبز کرد
و چه زيبا بود
که به استقبال قدمهای بهار
زير برف سالها منتظر می مانديم
و تمام واژگان و لحظات را می سپرديم به ياد
نه فقط خاطره ای
که به ياد بهاری که قدم هايش را
سالهاست می شنوم

Saturday, August 20, 2005

بد بخت کسی است که می ترسد خطر کند چون شاید او همچون کسی که رویایی برای دنبال کردن دارد با ناامیدی و رنج روبرو شود
اما هنگامی که به گذشته می نگرد آوای قلبش را می شنود : با معجزاتی که خدا در هر روز تو کاشته بود چه کردی؟ با استعدادهایی که پروردگارت به تو سپرده بود چه کردی؟ در گودالی دفنشان کردی چون می ترسیدی از دستشان بدهی پس میراث تو این است

یقین که زندگی ات را به هدر دادی

Saturday, July 16, 2005

..
دنيا چو حباب است وليکن چه حباب
نی بر سر آب بلکه بر روی سراب
آن هم چه سراب آنکه بينند به خواب
آن هم به چه خواب٬ خواب بد مست و خراب
...

..

Friday, July 01, 2005

Tomorrow is another day

..


Today didn't have to be this way

Tomorrow is another day

Another chance to make things right

..

Thursday, June 02, 2005

سفر به خير

به كجا چنين شتابان ؟
گون از نسيم پرسيد
دل من گرفته زينجا
هوس سفر نداری
ز غبار اين بيابان ؟
همه آرزويم ام
چه كنم كه بسته پايم
به كجا چنين شتابان ؟
به هر آن كجا كه باشد به جز اين سرا سرايم
سفرت به خير !‌ اما تو دوستی خدا را
چو ازين كوير وحشت به سلامتی گذشتي
به شكوفه ها به باران
برسان سلام ما را