Sunday, August 27, 2006

...قصه ي شيريني ست

بايد ترک عادت کنم
کم کم بايد دست از سر يک سری نماد و استعاره بردارم
گر چه تمام زندگی من پر شده از همين ها
شکر! بعد ار آن همه اضطراب باز هم مضطربم و نا آرام
بعد از آن همه خستگی باز هم نخوابيدن لذت بخش است
باز هم بی تابم
تحمل يکنواختی را همچنان ندارم حتی در کمال آرامش٬ مگر زمانی که کنار تو باشم
تجربه ای فوق العاده٬ هنگام تکامل هشیارم
روز به روز تمام تغییرات را میبینم
شکر ميکنم بابت بغض هايی که گاه و بيگاه گلويم را فشار ميدهد و فقط توان سکوت را باقی می گذارد
نياز دارم بگم
از اشکی که آنشب جاری بود
و مناجاتی که تا نزدیک سحر ادامه داشت
از روزی که راهی بيمارستان شدم ولی کل مسير به شادی گذشت٬ کسی باور نمی کرد که واقعا شرايط جسمی بدی دارم
دوست دارم از روزهايی بگم که می ترسيدم
روزهايی که نمی خواستی ازآن من شوی
منطق تلخی که ماه ها ادامه داشت و سنگینی آن را باید تنها به دوش می کشیدم
روزهایی که میگفتی و میشنیدم و تمام سعی من آرامش تو بود
...و بعد از این مکالمات ساعتها
و بعد روزهایی که گریستم و کنارم بودی
تو تکیه گاه من بودی
یک هفته ای که پدر عزیزم نبود و تو فقط مایه ی آرامشم بودی
ايامی که بايد نتيجه ی تمام تلاشم را بين آن جستجو ميکردم
نشستن٬ خواندن٬ خواندن٬ خواندن٬ و نهايتا گرفتگی عضلات
روزهايی که سپری شد و بعد از آن می خواستم فقط با تو باشم
پنجشنبه ای که با هم بوديم٬ و جمعه ای که رفتم
هفت روز٬ دو هفته٬ شانزده روز
و ميديدم که روز به روز بی تاب تر و شکننده تر شدی
سفری که با تو شروع شد و با تو گذشت
اولین باربعد این سفر که صدای تو را شنیدم
فهمیدم٬ باور کردم٬ تمام وجودم حس کرد که مرد من شدی
ازآن من شده بودی و نمی ترسيدی٬ روزهايی که به من جرات داد
روز اعلام نتايج٬ تماس گرفتم و سر نماز بودی
شبی که از شادی خوابم نميبرد ولی مطمئن بودم آرام خوابيدي
روزی که اولين بار نه مکتوب٬ فرياد زدی و گفتی٬ باز هم فقط توانايی سکوت کردن را داشتم
و شب تولد من با هم بوديم٬ برای اولين بار گرمای دست تو را حس کردم٬ هنوز صدای تو در ذهنم هست که گفتی: چقدر آرامش بخشه
و حالا روزهايی که همديگر را نمی بينيم ولی به قول عزيزي دارم با تو زندگی ميکنم
شبهايی که اصلا احساس خستگی نميکنم
روزهايی که به شوق شنيدن صدای تو ميگذرند٬ منتظرم که از سر کار به خانه برگردی و من پر از انرژی٬ سرشار از حيات٬ لبریز از محبت و با تمام وجودم بگم خسته نباشی
خدا را شکر ميکنم٬ هزاران بار٬ که با توام و برای تو
روزهای زيبايی که خداوند از سر لطف به من بخشيده

Saturday, August 26, 2006

همه تو

گفتم دل و دين بر سر کارت کردم
هر چيز که داشتم نثارت کردم
گفتا تو که باشی که کنی يا نکنی
آن من بودم که بی قرارت کردم
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند
فرزند و عيال و خانمان را چه کند
ديوانه کنی هر دو جهانش بدهی
ديوانه ی تو هر دو جهان را چه کند
ای در دل من ميل و تمنا همه تو
واندر سر من مايه ی سودا همه تو
هر چند به روی کار در مي نگرم
امروز همه توی و فردا همه تو

در گلستانه

دشت هايي چه فراخ
كوه هايي چه بلند
در گلستانه چه بوي علفي مي آمد
من دراين آبادي پي چيزي مي گشتم
پي خوابي شايد
پي نوري ، ريگي ، لبخندي
پشت تبريزي ها
غفلت پاكي بود كه صدايم مي زد
پاي ني زاري ماندم باد مي آمد
گوش دادم
چه كسي با من حرف مي زد
سوسماري لغزيد
راه افتادم
يونجه زاري سر راه
بعد جاليز خيار، بوته هاي گل رنگ
و فراموشي خاك
لب آبي گيوه ها را كندم
و نشستم پاها در آب
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشيار است
نكند اندوهي، سر رسد از پس كوه
چه كسي پشت درختان است
هيچ مي چرد گاوي در كرد
ظهر تابستان است
سايه ها مي دانند كه چه تابستاني است
سايه هايي بي لك
گوشه اي روشن و پاك
كودكان احساس! جاي بازي اينجاست
زندگي خالي نيست
مهرباني هست سيب هست ايمان هست
آري تا شقايق هست زندگي بايد كرد
در دل من چيزي است مثل يك بيشه نور مثل خواب دم صبح
و چنان بي تابم كه دلم مي خواهد
بدوم تاته دشت بروم تا سر كوه
دورها آوايي است كه مرا مي خواند

Friday, August 25, 2006

...

Monday, August 21, 2006

Embrace


Paul Klee