Monday, November 28, 2005

زبان خاموشی

..
داشتم برایشان صحبت می کردم
در میان کلماتم هر کس به دنبال چیزی بود
ولی در جواب سوالاتم همه حقیقت را بهانه کردند
اما فقط بهانه بود
میانشان دخترکی بود که ظاهری آرام تر از بقیه داشت
نزدیکتر رفتم
همچنان که به چشمانش خیره شده بودم مقابل او ایستادم
حضورم را تا چند لحظه حس نکرد
بین من و او چه ها گذشت نمی دانم
انگار چشمانم به او دوخته شده بود
به حرفهایم ادامه می دادم تا کسی متوجه نشود
به زمین نگاه می کرد
شاید می خواست افکارش را به من منتقل کند
ناگهان به خودش آمد
سرش را بلند کرد نفس عمیقی کشید و
متوجه چشمان من شد ولی هنوز قدرت جدا شدن از او شاید هم روح او را نداشتم
به من نگاه کرد سرش رابه سمت شانه ی چپش خم کرد و لبخندی زد

او با من چه کرد
..

1 comment:

Anonymous said...

من مي فهمم اين زبان را !