Tuesday, November 08, 2005

جايی همين نزديکيها


آرام ٫ساکت٫ خسته
لب جويی به ديوار تکيه داده بود
آيا واقعا خواب بود يا فقط نمی خواست چيزی را ببيند شايد هم کسی را
و من بعد از مکث کوتاهی بی اعتنا از کنار او گذشتم
برگ های پاييز بر شانه هايش سنگينی می کرد
زانو هايش را -مانند نوزادی در شکم مادرش ـ در آغوش گرفته بود و بر زيرانداز کاغذيش نشسته بود
لباس نارنجی نه چندان تميزی بر تن داشت ولی با همه ی آنها يک تفاوت برزگ داشت
مردم در جنب و جوش بودند٫ بعضی آرام بعضی تند همه از مقابل او می گذشتند و او همچنان با چشمان بسته منتظر گذر زمان بود
نمی دانم خواب بود يا نه ولی برايش آرزو کردم
......
..

No comments: