Thursday, December 17, 2009

کوچه


زن: حمید آقا بچه رو بگیر اونور...

مرد: این چرا اینجوری می دوئید! خانم سرتو بکن تو پس فردا برامون حرف در میارن

زن: انقد که به فکر حرف مردمی کاش یه کمم به فکر چشمات بودی، از صبح تا شب کارت شده یه گوشه تاریک فیلم دیدن و همدمتم اون چراغ قوه... به فکر خودت نیستی این طفل معصوم باید چوبشو بخوره؟

مرد: ای بابا، بذار بیام بالا بقیه سو بگو، مگه تو محل واسه آدم....

پیرمرد: خوب راست میگه بنده خدا، حواست چند وقتیه معلوم نیست کجاست، رفتی شیر خریدی برگشتی هنوزم ساعتت تو مشتته، بیراه که نمیگه دلسوزته

زن: سلام حاج آقا، از ما که گوش نمیکنه...

مرد: حاجی داغ دلمو تازه نکن، کار من بده؟ لا اقل ما می چپیم تو تاریکی، بی ناموسی هایی که عیال دائم تو اون بیمارستان خراب شده می بینرو روحمونم ازش بی خبره. حالا کار من بد شده؟

زن: حمید! زشته جلو حاجی، نگارو بفرست بساد بالا

مرد: اصلن این علی آقای شما چه ایرادی داره؟ دیپلمشو گرفته نشسته گوشه خونه کیف دنیارو میکنه، افسردگی گرفته؟ مرده؟

شده بلای جون خمید خان، کارم شده گشتن وسایو اتاقش مبادا چیزی تو خونه قایم کنه

زن: نگارم بیا این چایی رو ببر پایین

دختربچه: تلویزیون کارتن داره...

پسر جوان: خر خر خر خر.... به به جمتون جمه! تا کسی بم گیر نداده بهتره برم، مامان جون چیزی لازم نری بگیرم؟ سلام حمید خان

پیرمرد: پسر جون چرا انقد داد می زنی حالا؟ باز کجا میری؟

پسر جوان: دنبال کار آقا جون، اگزوزش که باز لق شده، خمید خان خیلی چاکریم. میگم یه چیز یادم رفته اَه

پیرمرد: همه کاراش نصفن، خدا آخر عاقبت همه رو بخیر کنه، با اون زبون بسته ها چیکار داری؟ ریخت همه پراشون مردم آزار

دختربچه: بفرمایید

مرد: اول حاج آقا دخترم

پیرمرد: به به چه دختر گلی، بهجت خانم دستت درد نکنه


...ادامه دارد


No comments: