Thursday, March 18, 2010

...



من می ترسم
از هوای این شهر، صورت های خاکستری رنگش
چشمان گود رفته اش، غباری که مادام در دم به بازدمم میرسد. من از صورت سه-تیغ تراشیده اش می ترسم وقتی با نگاهش دنبالم میکند که هر شبش آبستن فردایی است
این چه خاکی است، چگونه سرزمینی است در پس گذار از هزاران ویرانی باز امیدش در روییدن هست
بعد از قرن ها جوانکشی... بهترین فرزندان خاکم را کشته اند، نسب من پس به کجا می رسد؟
نمیدانم، شاید همه عادت داریم کهنسالی را با آرامش طلبی بیمارگونه همسو ببینیم
خدایا با مردان سرزمین من چه کرده ای، نا مردان را ذخیره دورانمان کردی؟
آیینت برای سرزمین من همین است؟ که همیشه وحشیانه به تاراج رود، آنکه شرف دارند بجنگند و بمیرند خونش باشد سرمایه ی جولان عده ای بی مقدار

جوی های شهر من پر است از موش های مبتلا به طاعون
خیابان هایش پر از مردگانی که نمی دانند گورشان در کدام لجنزار قرار بنا شدن دارد
در کوچه های شهر من دیگر آواز پرندگانن و صدای خنده های کودکانه نمی پیچد
میبینی؟
پارسال مسلمانان عید نداشتند امسال قرار است به زور تا کجای آدم را از جشن و سرور پر کنند

نوروزتان، میراث حمله آریایی ها به سرزمینم ارزانی خودتان
شرف مردمم را بازگردانید

1 comment:

Anonymous said...

like